سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
روزی لقمان در کنار چشمه ای نشسته بود

 

روزی لقمان در کنار چشمه ای نشسته بود . مردی که از آنجا می گذشت از لقمان پرسید : چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید ؟
لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است.
دوباره سوال کرد : مگر نشنیدی ؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید ؟
لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد .

زمانی که چند قدمی راه رفته بود ، لقمان به بانگ بلند گفت : ای مرد ، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید .
مرد گفت : چرا اول نگفتی ؟
لقمان گفت : چون راه رفتن تو را ندیده بودم ، نمی دانستم تند می روی یا کند .
حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید
 
++++++++
 
یه خانمی با ماشین توی جاده در حال رانندگی بود و آقایی هم داشت با ماشین خودش توی همون جاده تو باند مخالف رانندگی میکرد!

 
وقتی این دو به هم رسیدند؛ خانم شیشه ی ماشینش رو پایین میکشه و خطاب به آقا فریاد میزنه:حیووووووووون ...!!!!

 
آقا هم بلافاصله داد میزنه : میمووووووون ....!!!

 
بعدم هر دو به راه خودشون ادامه میدن و آقاهه کلی به خاطر واکنش سریع و هوشمندانه ای که نشون داده بود خوش به حالش شده بود! فقط وقتی سرپیچ بعد رسید یه

 

گوزن با شدت خورد توی شیشه ی جلوی ماشین ..!

نتیج? اخلاقی
مردها هیچوقت واقعا سعی نمی کنند بفهمند که زن ها دارن تلاش میکنند چی بهشون میگن..!




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:26 عصر